اشعار مختص به اربعین حسینی
بوی کربلا
بنازم آنکه دایم گفتگوی کربلا دارد | دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد |
دلش چون کربلا کوی حسین است و نمی داند | که همچون دوردستان آروزی کربلا دارد |
به یاد کاروان اربعینی با گریه می گوید | به هر جا هست زینب رو به سوی کربلا دارد |
اگر چه برده از این سر زمین آخر دلی پرخون | ولی دلبستگی از جان به کوی کربلا دارد |
به یاد آن لب تشنه هنوز این عاشق خسته | به کف جامی لبالب از سبوی کربلا دارد |
اگر دست قضا مانع شد از رفتن به پابوسش | همی بوسیم خاکی را که بوی کربلا دارد... |
عبدالعلی نگارنده
قصه عشق
آنچه درسوگ تو ای پاک تر از پاک گذشت | نتوان گفت که هر لحظه، چه غمناک گذشت |
چشم تاریخ در آن حادثه تلخ چه دید | که زمان مویه کنان از گذر خاک گذشت |
سرخوشید بر آن نیزه خونین می گفت | که چه ها بر سر آن پیکر صد چاک گذشت |
جلوه روح خدا در افق خون تو دید | آنکه با پای دل از قبله ادراک گذشت |
مرگ هرگز به حریم حرمت راه نیافت | هر کجا دید نشانی ز تو چالاک گذشت |
حرّ آزاده شد از چشمه مهرت سیراب | که به میدان عطش پاک شد و پاک گذشت |
آب شرمنده ایثار علمدار تو شد | که چرا تشنه از او این همه بی باک گذشت |
بر تو بستند اگر آب، سواران عرب | دشت دریا شد و آب از سر افلاک گذشت |
با حدیثی که ملائک ز ازل آوردند | سخن از قصه عشق تو زلولاک گذشت |
نصراللّه مردانی
شیون در کربل
اربعین آمد و اشگم ز بصر می آید | گوییا زینب محزون ز سفر می آید |
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست | کز اسیران ره شام خبر می آید |
صامت بروجردی
کاروان اربعین
آنچه از من خواستی با کاروان آورده ام | یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام |
از در و دیوار عالم فتنه می بارید و من | بی پناهان را بدین دارالامان آورده ام |
اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست | کاروان را تا بدین جا با فغان آورده ام |
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم | یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام |
قصه ویرانه شام ار نپرسی خوش تر است | چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام |
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود | ازبرایت دامنی اشک روان آورده ام |
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم | یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام |
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو | در کف خود از برایت نقد جان آورده ام |
تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد | گوشه ای از درد دل را بر زبان آورده ام |
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
دل غمین
ما را که غیر داغ غمت برجبین نبود | نگذشت لحظه یی که دل ما غمین نبود |
هرچند آسمان به صبوری چو ما ندید | ما را غمی نبود که اندر کمین نبود |
راهی اگر نداشت به آزادی و امید | رنج اسارت، این همه شورآفرین نبود |
ای آفتاب محمل زینب کسی چو من | از خرمن زیارت تو خوشه چین نبود |
تقدیر با سر تو مرا همسفر نبود | در این سفر، مقدّر من غیر ازین نبود |
گر از نگاه گرم تو آتش نمی گرفت | در شام و کوفه، خطبه من آتشین نبود |
در حیرتم که بی تو چرا زنده ام | عهدی که با تو بستم از اول، چنین نبود |
ده روزه فراق تو عمری به ما گذشت | یک عمر بود هجر تو، یک اربعین نبود |
محمدجواد غفورزاده (شفق)
خورشید هامون
ساربانا ز اشتران بگشای بار | لحظه ای ما را به حال خود گذار |
اینکه بینی سرزمین کربلاست | خاک او آغشته با خون خداست |
در حریم قدسی صحرای دوست | بشنو این گلبانگ، این آوای اوست |
نی نوا، در نینوای راستین | مویه ها دارد ز نای اربعین |
ناله آتش بال در پرواز بین | همطراز آه گردون تا زمین |
اشک می ریزد ز چشم کائنات | در عزای تشنه کامان فرات |
آن بلا جویان که تا بزم حضور | راه پیمودند با سامان نور |
رایت توحید از اینان پایدار | ماند و می ماند به دور روزگار |
گر فرات اینجا چو دریا خون گریست | نی عجب، خورشید برهامون گریست |
مشفق کاشانی
غوغای غم
بار بگشایید اینجا کربلاست | آب و خاکش با دل و جان آشناست |
بر مشام جان رسد بوی بهشت | به به از این تربت مینو سرشت |
ماه اینجا واله و سرگشته است | و آن شهاب ثاقب از خود رفته است |
اربعین است اربعین کربلاست | هر طرف غوغایی از غم ها به پاست |
گویی از آن خیمه های نیم سوز | خود صدای العطش آید هنوز |
هرکجا، نقشی ز داغ ماتم است | هر چه ریزد اشک در اینجا کم است |
باشد از حسرت در اینجا یادها | هان به گوش دل شنو فریادها |
تا قیامت کربلا ماتم سراست | حضرت مهدی «حسان» صاحب عزاست |
حبیب اللّه چایچیان (حسان)
خون پاک
چرا گلزار و گلشن گشته غمناک | چرا گریان ز غم روح الامین است |
مگر از شام آید کاروانی | که صوتش مُحرق قلب حزین است |
جهان شد از چه رو کانون ماتم | مگر از نو عزای شاه دین است |
حسین آن کو به راه حق پرستی | چو بابش فرد بی مثل و قرین است |
ز هفتاد و دو قربانی که او داد | ز یزدان در خور صد آفرین است |
نیامد مثل او دیگر به گیتی | که بحر عشق را دُرّی ثمین است |
ز قتل خویشتن احیای دین کرد | از آن رو محیی دین مبین است |
وجودش مَفْخَر دین نبی شد | جنابش خاتم دین را نگین است |
خدا بر خون پاکت خون بها شد | کسی را جز تو کی قدری چنین است |
ابوالحسن همدانی (طوطی)